«دلش که هوای جبهه و همرزمان شهیدش را میکرد، راهی بهشت رضا (ع) میشد. فاتحهای میخواند و گریه میکرد؛ بعد با همان چشمان اشکآلود به عکس شهدا خیره میشد و خطاب به آنها میگفت: از رویتان خجالت میکشم، من الان باید کنار شما میبودم؛ مطمئنم این فراق طولانی نخواهد بود، بهزودی به شما میپیوندم.»
این خاطره را معصومه باهوش، همسر جانباز شهید «برات عباسپورنسری» در تأکید بر علاقه همسرش به شهادت بیان میکند. همسری که ۶۵درصد از جانش را در دفاع از انقلاب و میهن فدا کرده و باز شرمگین است که چرا شهید نشده! او سرانجام پساز تحمل ۱۱۶ماه اسارت در زندانهای بعثی در سال۱۳۸۲ به همرزمان شهیدش میپیوندد. برای آشنایی بیشتر با این شهید آزاده گفتگویی داشتیم با همسر، فرزندان و همرزمانش.
برات عباسپورنسری سال۳۵ در روستای نسر جلگه رخ به دنیا آمده است. او بعداز دوران کودکی و پایان تحصیلات ابتدایی در روستای زادگاهش بههمراه دایی روانه تهران و به شغل نقاشی ساختمان مشغول میشود. سال۱۳۵۴ به خدمت سربازی میرود، بعداز گذراندن دوران آموزشی بهدلیل نشاندادن لیاقت و توانایی بالای جسمی، افسر فرمانده او را در گارد شاهنشاهی جا میدهد.
دوره آموزشهای چریکی را میگذارند و در گروه نیروهای واکنش سریع گارد شاهنشاهی که برای مقابلهبا شورشهای خیابانی و اخلال و بینظمی در شهرها تربیت شده بودند، قرار میگیرد. حضور وی در این گارد همزمان میشود با شدتگرفتن فعالیتهای انقلابی.
شهید عباسپور برای شرکتنکردن در این عملیاتها بهانههای مختلفی میآورد، تا جاییکه مسئولان به وی مشکوک شده و خواهان توضیح میشوند. فوت پدر در سال۵۶ و قرارگرفتن سرپرستی خانواده به عهده وی، بهانه لازم برای ترک گارد شاهنشاهی را پیش پای شهید عباسپور میگذارد.
شهید عباسپور پساز فوت پدر برایگذراندن امور خانواده دوباره راهی تهران شده و بههمراه دایی، کار نقاشی ساختمان را از سر میگیرد. او که روحیه حقطلبانهای دارد، اینبار به یکی از گروههای انقلابی میپیوندد. براتعلی بهواسطه شغلش با فوت و فن شعارنویسی روی دیوار آشناست و به همین دلیل پخش اعلامیه و شعارنویسیها را برعهده میگیرد.
او با نبوغ و استعدادش، وسایل جدیدی را برای کپی و سرعتبخشی در شعارنویسی طراحی کرده و با اینکار، امکان کپی و شعارنویسی سایر اعضا را هم فراهم میکند و فعالیتهای گروه را افزایش میدهد. کپیهای عباسپور بهقدری خوب است که ساواکیها به استادکاران نقاشی سطح شهر شک کرده و آنان را مورد بازجویی قرار میدهند.
براتعلی باوجود نیاز مبرم به پول برای کمک به خانواده، تمام زندگی و فکر خود را صرف انقلاب میکند، او در روزهای سرد زمستان سال۵۷ بههمراه تعدادی از نوجوانان محله، به در خانه پیرمردها، پیرزنها و افراد ناتوان میرفت و مایحتاج آنها مثل نفت، چوب و... را تهیه میکرد. او بعد از پیروزی انقلاب به گروههای محافظ محله پیوست و مهارتهای نظامی را که در گارد شاهنشاهی آموخته بود، به جوانان انقلابی محله آموزش داد.
شهید عباسپور سال۵۸ با معصومه باهوش ازدواج میکند، اما هنوز چندماهی بیشتر از ازدواجش نگذشته که حمله نیروهای بعثی به مرزهای غربی و جنوبی کشور آغاز میشود. شهیدعباسپور که پیش از این مهارتهای نظامی را آموخته بود با مشاهده فراخوان دعوت از افراد آشنا به فنون نظامی، لباس رزم به تن کرده و باوجودیکه بهتازگی در اداره آموزشوپرورش مشغول به کار شده، عازم مناطق جنگی خوزستان میشود.
شهید عباسپور و دیگر بچههای آبادان بهعنوان اولین گروه، اسیر نیروهای بعث میشوند
وی با استقرار در خرمشهر درکنار نیروهای مردمی این شهر به مبارزه با نیروهای اشغالگر بعثی میپردازد. اوایل مقاومت نیروهای مردمی خوب است، اما افزایش حملات هوایی حزب بعث و کمشدن مهمات نیروهای مدافع شهر، آنان را وادار به تقاضای کمک میکند.
بنیصدر، رئیسجمهور وقت، اما اعزام نیرو و کمک به نیروهای محاصره شده را بینتیجه میخواند و بدینترتیب دایره محاصره تنگتر شده و بعداز چند ساعت درگیری، شهید عباسپور و دیگر بچههای آبادان بهعنوان اولین گروه، اسیر نیروهای بعث میشوند.
فرمانده عراقی بهدلیل مقاومت سرسختانه افراد دستگیر شده، به بدترین شکل با آنها برخورد میکند و افراد مجروح و سالم را به داخل چند خودرو ریخته و به نقطه نامعلومی میبرد. پساز تحقیقات اولیه، فرمانده عراقی مطمئن میشود که درمیان اسرا، فرمانده و مقام ارشدی نیست و بیشتر مردم عادی کوچه و خیابان هستند؛ به همین دلیل تصمیم میگیرد تمامی آنها را سربهنیست کند.
دستور میدهد آب و غذایی به اسرا ندهند و کمترین رسیدگی را نسبت به آنها داشته باشند. شهید عباسپور که بهسختی از ناحیه گردن و کمر مجروح شده، مجبور میشود چهار ماه را خوابیده سرکند و نهتنها غذای خوبی نخورد بلکه از رسیدگی پزشکی نیز محروم بماند.
اما یک معجزه سبب نجات جان شهید عباسپور میشود. تنها فرد غیرنظامی که به این مکان رفتوآمد میکرد، پیرزنی بود که نظافت و شستشو را برعهده داشت، پیرزن با دیدن وضعیت بحرانی و زخمهای خطرناک شهید عباسپور دلش به رحم آمده و مخفیانه به او غذا میدهد و از او مراقبت میکند تا سرانجام بعداز پنج ماه شهید عباسپور دوباره میتواند روی پاهایش بایستد.
او در طول عمرش هیچگاه پیرزن مهربانی را که شیعه و عاشق امام رضا (ع) بود، اما بهدلیل سیرکردن شکم بچههای یتیمش مجبور به کار در حزب بعث شده بود، فراموش نکرد.
همسر شهید عباسپور میگوید: تا پنجماه بعداز دستگیری، خبری از ایشان نداشتیم و فکر میکردیم شهید شده تا اینکه با کمک یکی از اسرا، صلیب سرخ از محل نگهداری شهید عباسپور و سایر دوستانش آگاه میشود و با انتقال ایشان به زندان موصل، نامشان را در فهرست اسرا وارد میکنند.
شهید عباسپور به مدت ۱۱۶ ماه در اردوگاههای مختلف شهر موصل زندانی و در این مدت طولانی بارها و بارها توسط بعثیها شکنجه میشود. حاصل این شکنجهها تاثیرات روحی و جسمی شدیدی است که تا آخر عمر، شهیدعباسپور را رها نمیکند. کابوسهای زندان خواب راحت را از او میگیرد؛ چنانکه با دیدن فیلم زندان و بازداشتگاه دچار فشار عصبی و روحی میشود.
همسر شهید عباسپور میگوید: «روزهای اولی که به خانه آمده بود متوجه شدم که دو انگشت پایش قطع شده. پرسیدم برای چه انگشتت را قطع کردند، با خنده گفت: حتما فراموشکردی، این دوتا ناخن از اول قطع بودند!» شهید عباسپور فضای اردوگاه را اینطور برای خانوادهاش شرح داده بود: بعثیها بدون دلیل روزی چندبار اسرا را موردآزار و ضرب و شتم قرار میدادند.
حتی زمانیکه بچهها قصد رفتن به دستشویی را داشتند با باتوم و شلاق آنها را مشایعت میکردند. رفتارشان با بچههای مومن و باایمان خشنتر بود تا جایی که تعدادی از اسیران دراثر همین شکنجهها به شهادت رسیدند.
بدترین وضعیت را اسیران مجروحی داشتند که بهتازگی به اردوگاه وارد میشدند، هیچ نوع امکانات پزشکی و پزشک متخصصی دراختیار آنان قرار نمیگرفت، هرکسی که تخصصی در زمینه پزشکی داشت با همان وسایل موجود، مجروحان را مداوا میکرد، یک سرنگ را بارهاوبارها مورد استفاده قرار میدادیم، زخم بسیاری از مجروحان کرم میانداخت، اما بعثیها هیچ خدماتی دراختیار ما قرار نمیدادند.
عدنی یکی از همرزمان شهید عباسپور میگوید: «برات انتظام لقبی بودکه اسرای اردوگاه به او داده بودند. باتوجهبه شرایط سخت اردوگاه و آزار و اذیتهای مکرری که توسط بعثیها انجام میشد، شهید عباسپور تلاش و سعی بسیار میکرد که محیط آرامی برای اسرا به وجود آورد.
بعثیها با نماز و دعاخواندن اسرا خیلی مخالف بودند؛ به همین دلیل سرزده وارد آسایشگاه میشدند. بیشتروقتها شهید عباسپور با ترفندهای ویژه و چربزبانی بعثیها را معطل میکرد تا نماز و دعای بچهها تمام شود. یکی از نظامیان بعثی که فرد ظالم و شروری بود، همیشه بهدنبال گرفتن نقطه ضعف از اسرا بود تا آنها را آزار و شکنجه دهد.
شهید عباسپورکه به زبان عربی نیز مسلط بود به او گفته بود که تو شبیه یکی از آرتیستهای معروف سینمای آمریکا هستی و به همین بهانه سر صحبت را با او باز میکرد تا وقتیکه نمازودعای بچهها تمام میشد. البته بعد از مدتی که این موضوع لو رفت، فرمانده اردوگاه دستور داد که تمام زندانیان اردوگاه را شکنجه بدنی سختی بکنند، اما شهید عباسپور و چند نفر دیگر (انتظامات اردوگاه) کفنپوش کرده و مانعاز ورود سربازان به داخل اردوگاه و شکنجه عمومی بچهها شدند.»
باوجودیکه حفظ امنیت و رسیدگی به امور اسرا در اردوگاه بیشتر وقت او را میگرفت، در اوقات فراغت نیز به فراگیری زبانهای خارجی میپرداخت و در طول ۱۰ سال دوران اسارت به زبانهای عربی و انگلیسی، ترکی و ایتالیایی تسلط پیدا کرده بود و بیشتر لهجههای ایرانی (شمالی، لری و...) را نیز بسیار شبیه به مردم همان منطقه صحبت میکرد؛ به همین دلیل ارتباط خوبی با همه بچههای اردوگاه پیدا کرده بود و همه او را از خودشان میدانستند.
این همرزم شهید ادامه میدهد: «هر زمان که از خبرگزاریها برای مصاحبه با بچهها میآمدند، شهیدعباسپور مترجم و سخنگوی اسرا میشد و علاوهبراین مواظب اوضاع و ترفندهای دشمن نیز بود. در یکیدوسال آخر اسارت (بعداز امضای قطعنامه صلح) نیز حفظ قرآن را شروع کرده و حافظ کل قرآن شده بود؛ چون در دوران نوجوانی مداحی میکرد، در برپایی مداحی و مراسم مذهبی نقش مهمی داشت و تنها فرد اردوگاه بود که در ماه رمضان سحرخوانی میکرد. اسرا با شنیدن این دعا متوجه آمدن ماه رمضان میشدند. به گفته دوستانش حضور وی در هر اردوگاهی سبب آرامش و اطمینان اسرا بود.»
هم رزم شهید میگوید: یکی از خاطرات جالب شهید عباسپور که چندینبار در جمعهای مختلف تعریف کرده بود، به ماجرای هوس ناگهانی خرسواری یکی از اسرا و نقشه شهید برای کولیگرفتن از بعثیها برمیگردد. یک روز که در حیاط اردوگاه درحال هواخوری بودیم، یکی از بچهها گفت: چقدر الان خرسواری میچسبد، بهخصوص اگر خرش یک بعثی عراقی باشد!
شهیدعباسپور که این حرف را میشنود، بهسراغ ماموران میرود و آنها را دعوت به گرفتن کشتی میکند. جایزه کولیدادن به برنده تعیین میشود. کشتی شروع میشود و شهید عباسپور، سرباز عراقی را به زمین میزند. سرباز عراقی هم شهید عباسپور را کولکرده و دور اردوگاه میچرخاند. این ماجرا تا مدتها باعث خنده و شادی بچهها شده بود.
یک روز بخشنامه آمد که برطبق دستور صدام، اسیران جنگی باید سبیل داشته باشند. بچهها تصمیم گرفتند برای مخالفت با صدام، سبیلهای خود را بتراشند؛ این کار را هم کردند. روز بعد که رئیس اردوگاه برای بازدید آمد و متوجه موضوع شد، با عصبانیت از شهید عباسپور خواست که درباره نافرمانی بچهها توضیح بدهد. او هم گفت، چون گربه که حیوان خبیث و نحسی است، سبیل دارد، بچهها سبیل خود را تراشیدهاند. مسئول اردوگاه با شنیدن این حرفها شهید عباسپور را به باد مشت و لگد گرفت.
بعداز پایان جنگ و امضای قرارداد صلح، رئیس اردوگاه دستور بردن اسرا به کربلا را میدهد. شهیدعباسپور که متوجه میشود عراقیها بهدنبال سوءاستفاده و برداشت سیاسی هستند، با این کار مخالفت میکند و از افسر اردوگاه دستخط کتبی میگیرد که از این مراسم، استفاده تبلیغاتی نشود.
صبح روز بعد که اتوبوس برای بردن اسرا آمد، شهیدعباسپور با دیدن عکس صدامحسین در جلوی شیشه اتوبوس مانعاز سوارشدن بچهها میشود. بحث و جدل بالا میگیرد و در همین گیرودار عکس صدام پاره میشود، مامور اردوگاه نیز عکس را مچاله کرده و به گوشهای پرتاب میکند.
با این اتفاق بچهها سوار اتوبوس شده و به طرف کربلا حرکت کردند. در کربلا افراد زیادی برای استقبال از اسرا آمده بودند و بین اسرا شیرینی و غذا پخش میکردند. ماموران با کتککاری و زور اسرا را به داخل حرم امام حسین (ع) میبردند، اما هنگام ورود به حرم حضرت ابوالفضل (ع) بهدلیل ترسی که از حضرت ابوالفضل (ع) داشتند، دست از کتککاری بچهها برداشته و با احترام از بچهها میخواستند وارد حرم شوند.
شهید عباسپور نیز از این موقعیت استفاده کرد و با صدای بلند گفت: یا حجتبنالحسن ریشه صدام بکن. دیگر اسرا نیز این شعار را تکرار کردند، بعثیها بهدلیل وجود دوربینهای خبرگزاریها با حالتی شوکزده فقط نگاه میکردند.
شهید عباسپور مرداد۱۳۶۹ بعداز ۱۱۶ ماه اسارت به کشور بازگشت و دوسالی را بهعنوان رابط در ستاد رسیدگی به امور آزادگان استان مشغول به کار بود؛ بعد از آن نیز در حوزه رسیدگی به امور شهدا و ایثارگران ناحیه۳ آموزشوپرورش کار میکرد تا زمانی که بازنشسته شد.
شهید بهدلیل زخم کهنه و شکنجههای زیادی که در دوران اسارت دیده بود، دچار مجروحیت شدید شده بود و هر چند ماه یکبار برای مداوا به تهران میرفت. سرانجام نیز دراثر همین درد و رنجهای اسارت و جنگ در سال۱۳۸۲ به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) و همجوار دیگر شهدای جنگ مدفون شد.
همسر شهید عباسپور تنها خواستهاش را اینطور عنوان میکند: «شهیدبراتعلی عباسپور برای حفظ وطن و ناموس این مملکت مجاهدت، اسارت و شهادت را به جان خرید. ما نیز به این امر افتخار میکنیم و انتظار و توقع خاصی نداریم؛ فقط درخواست میکنم به خانواده شهدا بیشتر احترام بگذارند و با حرفهای جاهلانه و نامناسب دل شکسته آنها را شکستهتر نکنند.»
* این گزارش پنج شنبه، ۲۰ اسفند ۹۴ در شماره ۱۳۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.